به اسم خدا
دینگ دینگ دینگ دینگ انگار این ساعت روومیزی قدیمی نمیخواست دست از سرم برداره حتی توی تابستون همیشه کوک بود با خشونت مشتمو روش کوبیدم اما بدبختانه انقدر جنسش خوبه که ده بار هم بکوبی روش اخ نمیگه این عین حرف مادرجون خدا بیامرز بود که وقتی بهم هدیه میدادبا لبخند بهم مزده داد فایده نداشت باید برخواب غلبه میکردم وگرنه از صدای ساعت قدیمی جنون پیدا میکردم با بیحالی دکمه ی ساعتو فشار دادم و خواب الود روی تخت نشستم از افتاب کور کننده ای که اتاقو روشن میکرد فهمیدم امروز روز پرکاریه اتاقو مرتب کردم و از اتاق خارح شدم و به سمت طبقه ی پایین براه افتادم وای دیوونه کننده بود همه چیز ربخته و پاشیده بود انواع لباس شب های رنگا و رنگ براق روی هر تکه مبل و کاناپه خودنمایی میکرد اونوقت سحر خانوم راحت نشسته بود به حالت تمرکز واقعا خرد کن بود و ادمو بهم میریخت سعی میکردم ارامشمو حفظ کنم اغروم روی کاناپه کنار لباس های مجلس نشستم و لباسار رو جلوی دید سحر ریختم هرچند که چشماشو بسته بود با خونسردی گفتم –ببخشید سحر جون میشه بپرسم اینجا چه خبره؟
همونطور که چشماش بسته بود بدون حرکتی گفت-رها مگه نمیبینی دارم یوگا انجام میدم
-فدای سرم....سحرجون یه لحظه از اون حالت تشریف بیارید بیرون کارتون دارم
نفسشو محکم از بینی بیرون داد و درحالت نشسته کمرشو صاف کرد –عزیزم بزار واسه بعد مزاحمم نشو
مثل که کلکل باهاش اصلا فایده نداشت با عصبانیت از قورقور شکم و گشنگی سمت یخچال رفتم تا چیزی پیدا کنم که چیزی واسه خوردن پیدا کنم اما انگار نه انگار که اون جسم یخچاله چون به جرات میشه گفت چیزی توش نبود با پرخاش گفتم –سحرجون بلا به دور مثل که زن خونه ای
-خوب؟منظور
دیگه نمیتونستم طاقت بیارم برگشتم سمتشو و با قدمهای بلند جلوش ایستادم –سحر خانوم هیجی تو یخجال نیست همه جا بهم ریخته اس این وضع خونه باید باشه
با اسایش و با چشمهای بسته پوزخندی زد و گفت –رها عزیزم میدونی که مونس رفته تان میاد جمع میکنه
-یعنی تا یکهفته باید این وضع خونه باشه؟
شونشو بلا انداخت اگر مادر ناتنی ام نبود حتم دارم تا الان زندش نمیذاشتم همچنان رو کاناپه نشسته بودم و تو فکر بودم که یعنی میشه بابا طلاقش بده و تو رویای خوش غرق که تلفن زنگ زد از افکار شیرین بیرون اومدم و به سمت تلفن رفتم
-بله بفرمایید
-الو رها الهه ام سلام
-سلام خوبی؟
-خوب؟نه اصلا خوب نیستم ...خوب؟
-وا منو باش که با چه شوقی زنگ زدم بهت چته اول صبحی
نگاهی به سحر کردم و ارومتر گفتم –مگه این خاله ی تو واسه من اعصاب گذاشته خدا لعنت کنه اون که یوگا و ریلکسیشن و کوفتو زهرمارو یاد مردم داد
صدای خنده اش گوشی رو پر کرد و همراه خنده های ریزش گفت –مشکل از تو ا ...میخوای به جا گردش بریم پیش روانپزشک؟
-نه ..ممنون .......البته اگه خیلی نیاز داری بریم
مدتی مکث کرد و بعد از نفس طولانی گفت –بقیه چطورن؟
-بقیه؟اهان گرفتم رامبد؟خوبه عالیه فقط دلتنگت شده بود میخواست فرار کنه که گرفتنش و اضافه خدمت خورد
از تعجب اهی کشید و بعد گفت –رها لوس نشو منظورم خاله بود حالا به جا این چرندیات حاضرشو واسه شب لباس ندارم
مشخص بود که ناراحت شده اما من بی توجه به حالش با تعحب پرسیدم- شب؟
-اره دیگه خنگ اقا داداشم داره میاد از لندن
با شیطنت گفتم –اوه حالا انگار چه تحفه ایه همچین میگه اقا داداشم
با اعتراض دادا زد –اه رها ...اذیت نکن دیگه من قطع میکنم تو هم حاضر شو
بدون خدافظی قطع کرد من هم بعد از کمی تفکر به اتاقم رفتم و حاضر شدم هرگاه توی ایینه به خودم نگاه میکردم به خاطر چهره ی زیبایی که خدا بهم داده خدارو شکر میکرم چشمهای طوسی دور مشکی لبهای گوشتی و غنچه ای بینی قلمی همچی عالی بود ازخدا میخواستم هیچ وقت مغرور نشم
تمام ظهرتوی خیابونا همراه الهه گشتیم و بعد از نهار قرار شد بریم خونه ی مادرجون یعنی مادربزرگ ناتنی من ساعت حدودا هفت بعد از ظهر بود مطمن بودم که الان هیچکس خونه باغ نیست چون پرواز ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه به زمین میشست چشمامو مالیدم و درحالیکه از خواب چشمام باز نمیشد رو به الهه گفتم چه کار کنیم فکر نکنم کسی خونه باشه
ترمز دستی رو کشید و گفت –فی امان الله
چه با مزه حرف میزد همیشه مثل استاد ها حرف میزد در ماشینو برام باز کرد و من هم به دنبالش پیدا شدم محکم چند بار به در کوبید صدای مش جعفر از اونور در بزرگ و اهنی ترسناک به گوش رسید
-چیه درو کندی اومدم ...مجه سر اوردی
از لحنش خندم گرفته بود لهجه ی شیرین اذریش همه رو به خنده وا میداشت حتی عمو فرشاد بابای الهه که انگار عصا قورت داده بودبعد از کلی غر غر کردن و بعد بیراه گفتن به مزاحم درو باز کرد
-به سلام دخترا ...راستش فکر کردم کامران خان ...وگرنه شما که گلید
الهه از خنده رودبر شد همینکه با هم پامونو به داخل میذاشتیم همراه خنده میگفت –اخه مش جعفر مگه این کامی بدبخت چه هیزم تری به شما فروخته؟
مش جعفر با تاسف سر تکون داد و به طرف دیگه ی باغ رفت و منو الهه به سمت ویلا توی ویلا سر و صدا میومدابا تعجب پرسیدم الی کسی خونه اس؟
-اره سمبرا خونه است شاید کامی و سعید هم باشن
-یدفعه بگو فقط ما نیستیم حتما جناب مسافر هم هستن
شونه هاشو با خنده بالا انداخت ودرو باز کرد باز هم کامی و سمیرا داشتن به هم میپریدن
پوزخند تاسف باری زدم و رو کاناپه دو نفره خالی لم دادم
کامی در حالیکه با تهدید دستشو جلو سمبرا تکون میداد داد زد –سمیر به خدا اگه ببینم یبار دیگه بری سر کمد من خودت میدونی
سمیر-مگه خونه مادرجونو خریدی؟
-نه ولی دفترچه خاطراتمو خریدم اونم تو کیفم بوده ....رها تو یه چیز بگو ما یکهفته قراره اینجا بمونیم این هر روز میخواد به وسایل شخصی من دست بزنه
میدونستم که که نصیحت کردن سمیرا بیهوده است برای همین با لبخند پاسخ کامرانو دادم و گفتم-عزیزم من از همتون کوچیکترم درس نیس به بزرگترم نصیحت کنم میتونی از برادرت کمک بگیری
پوزخندی زد و خودشو محکم به پشتی مبل تکیه داد ونفس عمیقی کشید سمیرا هیکل چاقشو رو مبل جا به جا کرد و زیر لب غر میزد و من با لبخن نظاره گر بودم
-الهه.........الهه
-بله تو اتاق مادرجونم
کامی و سمیرا رو تنها گذاشتم تا هرچقدر میخوان با هم دعوا کنن